امام موسی صدر ۲
اهلبیت را به کاخ ابنزیاد بردند. زینب وارد کاخ شد و طبعاً بر قاتلان برادران و فرزندانش سلام نکرد و نشست. ابنزیاد پرسید: «این متکبر کیست؟» پاسخ دادند: «زینب، دختر علی.»
ـ ای زینب، چگونه یافتی آنچه را خدا با برادرت کرد؟
ـ : جز زیبایی ندیدم. آنان مردانی بودند که خدا کشتهشدن را برایشان مقدر کرده بود و به سوی آرامگاهشان رفتند.
ـ خدا را شکر که شما را رسوا کرد و سخناننتان را تکذیب کرد!
ـ : همانا که فاجر رسوا میشود و منافق تکذیب، و ما از اینان نیستیم. کشتهشدن عادت ماست و شهادت کرامت ماست نزد خداوند.
ابنزیاد خشمگین شد و خواست علی بن حسین را بکشد که زینب(س) مانع شد. خواست زینب را بکشد که افکار عمومی اجازه نداد. بنابراین زینب نقش خود را در کوفه ایفا کرد، به گونهای که هنگام خروج اهلبیت و اسرا از کوفه، جوّ این شهر سنگین بود و به شهر دیگری بدل شد. پس از مدتی کوتاه، از این شهر جماعتی به نام «توابین» با چهارهزار نفر خروج میکنند و همه کشته شدند. مختار ثقفی نیز پس از اندک زمانی از همین کوفه خروج میکند و بیشتر افرادی را که شهدا را به قتل رساندند، میکشد. این همه نتیجة اقدامات حضرت زینب است. این مواضع از کوفه به شام منتقل شد.
در مسیر شام
کاروان از کوفه به موصل و از آنجا به نصیبین و سپس حمص، حماه، حلب و بعلبک رفت و آخرسر به شام رسید. این مسیر را انتخاب کردند، زیرا در گذشته نمیشد از صحرا گذشت. از سوی دیگر، یزید و دستگاهش بر آن بودند که اهلبیت را به گوشه گوشة جهان اسلام ببرند تا در مردم رعب و وحشت ایجاد کنند و نشان دهند که خلیفه میکشد و نابود میکند تا تسلیم شوند و قیام نکنند. اما نتیجه کاملاً برعکس شد، زیرا کاروان به هر شهری که میرسید، با شادی و سرور و نمادهای زینت استقبال میشد، اما پس از آنکه از چرایی ماجرا و نَسَب اسیران و اوضاع آگاه میشدند، می گریستند، ناله سر میدادند و توبه میکردند. در بسیاری از این شهرها مسجد یا مقامی به نام «رأس الحسین» در محل قرارگرفتن سر امام حسین در این اماکن است. در حلب، حماه، نصیبین و موصل مساجدی به این نام هست. در این اماکن سر امام را نهاده بودند. در شرق جامع اموی هم مکانی به نام رأس الحسین هست که سر امام را مدتی آنجا گذاشتند که نزدیک دارالخلافه بود.
اسرا به همان شکل به شام رسیدند. یزید استقبال عمومی اعلام کرده بود و میخواست جشن بگیرد. آن روز را روز پیروزی بزرگ و آشکار میدانست. مردم به استقبال آمدند، نمایندگانی از بلاد بیگانه و نمایندگانی از مناطق مختلف. یزید نشست و سر حسین در برابرش. اهلبیت، زینب و علی بن حسین وارد شدند. زنان با این منظره مواجهه شدند. طبعاً کار بیاندازه دشوار بود. نگاه زینب متوجه برخی دختران حسین است. یزید با چوب خیزران به دندانهای امام حسین میزند و این اشعار را میخواند:
لیتَ أشیاخی ببدرٍ، شَهدوا جزَع الخزرج مِن وقع الأسل
لأهلـوا و استهلّـوا فـرحاً و لقالـوا یـا یزیـد، لاتـشَل
کاش پدرانم در جنگ بدر میدیدند که قبیله خزرج از زخم نیزههای ما به آه و فغان آمده است + تا شادی از سر و رویشان میریخت، آن وقت میگفتند: یزید، دستت شل مباد!
تا اینکه در بیت آخر میگوید:
لعبت هاشم بالمُلک فلا خبر جاءَ و لا وحی نزَل
بنیهاشم با حکومت بازی کردند، نه خبری از آسمان آمد و نه وحیی نازل شد!
یزید میگوید هر آنچه از زمان پیغمبر رخ داد، همه بازی بود! مقصود بنی هاشم این بود که به حکومت برسند و بر مردم مسلط شوند و اکنون ما آمدهایم و حکومت را از آنان میستانیم و انتقاممان را هم میگیریم. آنان که کُشتیم، خون ما را در بدر ریخته بودند. پدربزرگ، عمو و پسرعموی یزید در جنگ بدر کشته شده بودند. این واقعه نتیجة خونخواهی است. در منطق یزید اسلام هیچ جایگاهی ندارد.
این منظره برای زینب و دیگران بینهایت سنگین است. جو آماده است و گروههای بسیاری منتظرند و از کاخ نشینان قصر یزید میخواهند که حقیقت امر را دریابند. افراد حاضر در خیابان از زینب و علی بن حسین چیزهایی شنیده اند؛ اما آنان که در کاخ خلیفهاند، خلیفهای که در آن هنگام بر نیمی از زمین حکم میراند، مانند سفرا و نمایندگان قشرهای مختلف، همگی منتظرند که حقیقت را بدانند. در این هنگام زینب(س) سخن آغاز میکند.
باید متوجه باشیم که سخن او سخن کسی است که اسیر و خسته است؛ زیرا از کربلا تا شام، این راه دراز، در حرکت بوده و این سفر طولانی نیازمند توان و شکیبایی فراوان است. زینب روزها و ماههای جانکاهی را از سر گذراند و خواب درست نداشت و استراحت مناسب نکرده بود. همچنین مصیبتهای فراوان دیده و عهده دار مسئولیتهای فراوان بود و اکنون نیز مسئول سلامت و حیات علی بن حسین و دیگر فرزندان حسین است. افزون بر همة اینها، پادشاهی مغرور و پیروز در برابرش است. زینب با همة اینها سخن آغاز میکند:
خطبه حضرت زینب(س)
الحمدلله ربّ العالمین و صلی الله عَلی رسوله و آله أجمعین: حمد و سپاس خدا را که پروردگار جهانیان است و درود بر پیامبر و تمامی خاندانش. راست گفت خداوند که فرمود: «ثُمَّ کانَ عاقِبَۀَ الذِینَ أَساؤُوا السُّوأَی أَن کَذَّبُوا بِآیاتِ الله و کانُوا بِها یَستَهزِئون». این آیه دربارة کسانی است که مرتکب گناه میشوند و میگویند بر ما واجب است که فقط ایمان قلبی به خدا داشته باشیم و معصیت اثری در ایمان ندارد. امروز نیز این منطق رایج است. میگویند ایمان قلبی کافی است و انسان در اعمالش آزاد است؛ هر گونه بخواهد سخن میگوید، عمل میکند، لباس میپوشد. آدمی در اعمالش آزاد است و ایمان در دل است. این منطق نادرست است، زیرا قرآن تأکید میکند که انجام گناه به انکار خدا، کفر و استهزای خداوند میانجامد: «عاقبت آنان که مرتکب معصیت میشوند، این است که در پایان به انکار آیات خدا و ریشخند آنها میرسد!» فساد و انحراف مرزی ندارد. گمان مبرید که آدمی امروز اندکی منحرف میشود و فردا برمی گردد. هر اندازه که انسان راه انحراف را ادامه میدهد، اهمیت مسئله فزونی مییابد و توقف دشوارتر میشود. انسان در مسیر معصیت به تمامی مانند خودرویی است که در سرازیری است. خودرویی که به حرکت درمی آید، هر چه پیشتر میرود، متوقف کردنش دشوارتر میشود. اگر امروز از گناه دست شستیم و متوجه خدا شدیم، آسانتر از فرداست. اگر جوانی بازگشت، آسانتر از پیری است.
زینب(س) به یزید توضیح میدهد تو که بهاینجا رسیدهای که میگویی: «نه خبری از آسمان آمده و نه وحیی نازل شده است»، نتیجة طبیعی فسق و فجور است؛ زیرا یزید به شرع ملتزم نبود: شرب خمر میکرد، میمون بازی میکرد، آبروی مردم را محترم نمیداشت؛ بنابراین فسقش بهاین نتایج انجامید. هر که منحرف شود و به مسیر منحرف خود ادامه دهد، ناگزیر روزی بهاینجا میرسد.
ادامه دارد

شما چه نظری دارید؟